این تصویریست وحشتناک،مرا میترساند،ترس ازاینکه روزی در دادگاهی مشغول دفاع از عقایدم باشم ،همچنانکه امروز، و هیچ کس نفهمد که من چه میگویم.

 

آهای خدا ! بس نیست این همه آزردی مرا‌؟

 

تو مرا بیشتر از ظرفیتم آزموده ای،اینک من یک بیمارم،یک بیمار روانی.

 

آهای خدا ! مگر در آن بهشت زیبایت ،دیوانه خانه هم داری ؟

 

آهای خدا !یک تخت با ملحفه ای سفید آماده کن.دارم به سوی بهشت تو می آیم.

 

راستی ! خدا ! اونجا که مجبور نیستم با این سیاه پوشان همیشه عزادار هم اتاق باشم.

 

نوع جنون ما فرق میکند ؟! من هم اتاقی دوست ندارم.بار خدایا در آن اسارتگاه بیماران روانی،آن بهشت زیبا ،به پاداش این همه سال وفاداری ام،به من

 

تنهایی شیرینم را ببخش،ازین همه هیاهو خسته ام.

 

((مدتی تظاهر میکنید که مرا درک میکنید،تا به لایه های درونی ام نفوذ کنید و بفهمید که چرا همیشه تنهایی زیبایم را به همهء شما ترجیح داده ام،بعد

 

که درون پر خونم را دیدید، با شتاب فزاینده ای در زمانی کوتاه از من دور می شوید و تناه ویرانه های چند روز سکونت شما باقی میماند و اندوه نفرت

 

 انگیز من. این ظلم بزرگیست که در حق من روا میدارید.))

 

بار خدایا،یک تخت با ملحفه ای سفید آماده کن، من هم دارم می آیم !